-
قصه ی دخترای ننه دریا ! ...
سهشنبه 28 مهرماه سال 1388 23:41
یکی بود یکی نبود . جز خدا هیچی نبود زیر این طاق کبود ٬ نه ستاره نه سرود . عمو صحرا ٬ تپلی با دو تا لپ گلی پا و دستش کوچولو ریش و روحش دو قلو چپقش خالی و سرد دلکش دریای درد ٬ در باغو بسه بود دم باغ نشسه بود : « عمو صحرا ! پسرات کو ؟» - لب دریان پسرام . دخترای ننه دریا رو خاطر خوان پسرام . طفلیا ٬ تنگ غلاغ پر ، پا کشون...
-
باران
دوشنبه 27 مهرماه سال 1388 00:04
و باز باران ... نوید طراوت و آغازی دگر ... و تکرار بهانه ای دیگر که "باران بهانه بود تا تو زیر چتر من تا انتهای کوچه بیایی ..." اما خدایا تو کمک کن تا از صدای چک چکش پشت پنچره از صدای شر شرش از ضرب موسیقی دلنوازش و رقص مستانه اش از شوق دانه هایش برای پاکی بخشیدن از بوی نمش بیاموزم تا فراموش نکنم باید به فکر...
-
قاصدک کودکی
یکشنبه 26 مهرماه سال 1388 13:04
ستاره های کاغذی، فانوسکای پولکی شیطنت یواشکی تو روزگار کودکی ... دنیای خوب سادگی! با اون همه عروسکا رنگین کمون هفت نشون تو رنگای بادکنکا ... تو اون روزای بچگی توّلدا چه حالی داشت!!! خنده های راس راسکی ... پا روی هرچی غم می ذاشت ... دلخوشی ما بچه ها به هدیه های بسته بود رو کاغذای رنگیشون یه قاصدک نشسته بود حالا از اون...
-
تولد
شنبه 18 مهرماه سال 1388 12:39
هنگام تولد و به دنیا اومدنم همه خوشحال بودن جز خودم که گریه می کردم ... خدایا کمک کن ... هنگام مرگ که همه گریه می کنن من خندان و خوشحال باشم به تلافی گریه هنگام تولدم.
-
غروب جمعه
جمعه 17 مهرماه سال 1388 17:30
نمیدونم چرا؟ ولی هر کجای این عالم خاکی که باشم غروب جمعه ها دلتنگم میشم!!! انگار انتظار رسیدن سواری که همه وعده اومدنش رو در آدینه ای داده اند با غروب جمعه تمام میشه و همه ملتمسانه به انتظار طلوع آدینه ای نو دل می بندن و امیدشان با این غروب نا امید میشه. طلوع می کند آن آفتاب پنهانی ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی دوباره...
-
طعم زندگی
جمعه 17 مهرماه سال 1388 17:20
زندگی ... انتظار و هوس و دیدن و نادیدن نیست زندگی چون گل سرخی ست ، پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطیف یادمان باشد اگر گل چیدیم عطر و برگ و گل و خار هر سه همسایه ی دیوار به دیوار همند... پس خدایا کمک کن تا هر سه را درک کنم با طاقت.
-
پاییز فصل جادویی رنگها
جمعه 17 مهرماه سال 1388 00:41
پاییز مهربان! آوازهای رنگی خود را ز سر بخوان...
-
زندگی
پنجشنبه 16 مهرماه سال 1388 23:02
زندگی مثل یه جاده ست... من و تو مسافراشیم قدر لحظه ها رو بدونیم ... ممکن فردا نباشیم. پی نوشت: و چقدر خوب که وقتی نبودیم همه ازمون یاد کنند و چقدر خوبتر که به نیکی یاد بشیم.مبداء جاده دست خودمونه و خدایا تو کمک کن که در طول جاده مقصدی مستحکم بنا کنیم تا آرامشی باشه برای خستگی در این مسیر پر تلاطم.